مرسانامرسانا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته هايي براي دخترم

منم مااااددددرررر شدددممم

خييلييي خوشحاالم خيلي وقت بود كه اينجا نيومده بودم عزيزم . يعني قول داده بودم  بخودم كه تا اينكه تو بغلت نگيرم نيام اما ديگه تا اومدنت چيزي نمونده خداا راا هزااراان بار شااكرم و بي صبراانه منتظر آمدنت مي مانم .
18 بهمن 1394

سالگرد

امروز سالگرد ازدواح مامان و باباست . پاك داشت يادم ميرفت گلكم ...
11 آبان 1393

جشن مولودي

روز يكشنبه تولد حضرت ابوالفضل (ع)مولودي داشتم خيلي استرس داشتم . اولين بار بود كه خونه ام اين همه مهمون با هم دعوت ميكنم البته دو سال ژيش هم داشتم ولي خواهره بزرگم اومد و همه كارها رو كرد واسه روز شهادت آقا و روز تاسوعا روضه داشتم و سفره ولي كارهاي پخت و پز رو انجام ندادم ولي اين دفعه تنها بودم البته وسايل رو همه از بيرون گرفتم ولي شام رو خودم پختم ولي خدا رو شكر خوب شده بود و همه راضي بودن ولي خيليها هم نيومده بودن . حاج خانمي كه مولودي ميخواست خيلي صداي گيرا و دلنشيني داشت و همه مهمانها خييليي خوششون اومده بود با تمام بند بند وجودم ت رو از آقا خواستم به هر طريقي كه خدا صلاح ميدونه تو رو به من بده
13 خرداد 1393

بدون عنوان

يه خبر خوب بالاخره فرشته  هاي خاله شميم هم زميني شدن و يه شازده پسر و يه دختر خوشگل  و باعث شاديوشون شدن ...
6 اسفند 1392