مرسانامرسانا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دلنوشته هايي براي دخترم

جشن مولودي

روز يكشنبه تولد حضرت ابوالفضل (ع)مولودي داشتم خيلي استرس داشتم . اولين بار بود كه خونه ام اين همه مهمون با هم دعوت ميكنم البته دو سال ژيش هم داشتم ولي خواهره بزرگم اومد و همه كارها رو كرد واسه روز شهادت آقا و روز تاسوعا روضه داشتم و سفره ولي كارهاي پخت و پز رو انجام ندادم ولي اين دفعه تنها بودم البته وسايل رو همه از بيرون گرفتم ولي شام رو خودم پختم ولي خدا رو شكر خوب شده بود و همه راضي بودن ولي خيليها هم نيومده بودن . حاج خانمي كه مولودي ميخواست خيلي صداي گيرا و دلنشيني داشت و همه مهمانها خييليي خوششون اومده بود با تمام بند بند وجودم ت رو از آقا خواستم به هر طريقي كه خدا صلاح ميدونه تو رو به من بده
13 خرداد 1393

بدون عنوان

يه خبر خوب بالاخره فرشته  هاي خاله شميم هم زميني شدن و يه شازده پسر و يه دختر خوشگل  و باعث شاديوشون شدن ...
6 اسفند 1392

در اغوشت خواهم گرفت ؟

دوستانم سلام از ديروز كلي ذهنم مشغول شده ،اززماني كه تو وبلاگ يكي از دوستان به نام شبنم رفتم  و مطالبش رو خوندم و مشكلاتشو ،  يه مشكلي داشت كه خيلي شبيه به من هست و اون اينه كه تخمكاش قدرت بارور شدن ندارن البته نميدونن خيلي شبيه من بود يا نه ،چون من نيمه دوره بخاطر مشكل شوشو ادامه ندم و قرار شد اونو درمان كنيم /اخه ما كه مشكلمون يكي نيست هم اون و هم من ،تازه من با اين همه قرص و آمپول تخمكمم كمتر از 6 ميليمتر بود و بعد هم خانم دكتر گفت كه وضعيتت بايد چك بشه و رفتم كلي آزمايش و عكس رنگي دادم . عكس رنگي هم خودش حكايتي داره واسه خودش ،وقتي دكتر گفت بايد عكس بگيري گفتم خوب عكسه و مشكلي نداره ولي بعد وقتي با آبجيم مشورت كردم گفت تازه ي...
23 دی 1392